آثار و اشعار شاعران بر اساس سبک شعری ، متن ادبی و دل نوشته هاي خودم و ...

 

برف زیبایی که از نیمه های شب قبل باریدن گرفته بود ، همچون لباسی چشم نواز بر تن عروس زمین 


نشست .وقتی وارد شرکت شدم .از تاثیر دیدن مناظر زیبای شهر ، لبریز از احساسی لطیف بودم . تمام تلاشم را بکار گرفتم تا خود را به دلیل اتفاقات پیش بینی نشده امروز نگران نکنم .با این حال تمام حواسم به در بسته اتاق آقای متین بود و هرچند لحظه یکبار نگاهم بی اختیار به آن سمت کشیده می شد، ولی با تمام دلهره من، هیچ حادثه ای رخ نداد و آقای متین اصلا از اتاقش خارج نشد!بعد از ظهر در حال بررسی پرونده ای که خانم کریمی به دستم داده بود، بودم که حضور شخصی را در کنار میز احساس کردم.به تصور اینکه فرشاد است گفتم:



ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 22 مهر 1393برچسب:, | 9:15 | نويسنده : زهره |

 چشم هایی به رنگ عسل . قسمت ششم

 

- آخرین گاز را بهم به سیب زدم و با خنده دستهایم را بهم

کوبیدم :

خب......... قصه ما به سر رسید ، کلاغه به خونه اش نرسید!

کتی و ژاله بدون اینکه به این شیطنت بخندند، اشکهایشان را پاک کردند و یکی یکی گونه ام را بوسیدند .تازه دریافتم که خودم هم گریه کرده ام! چشمهای هر سه نفرمان حسابی قرمز و و بدرنگ شده بود .مدتی در سکوت به نقطه نامعلومی خیره شدم .هیچکدام حرفی برای تسلی دادن یکدیگر نداشتیم و فقط صدای فین فینمان شنیده می شد. برای از بین بردن جو سنگین بوجود آمده گفتم:



ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 22 مهر 1393برچسب:, | 9:8 | نويسنده : زهره |

 

برای یک لحظه احساس تمام انرژی بدنم به زیر صفر رسیده و در حال مرگم!خدایا من چی می دیدم؟! یه کابوس هولناک که هرگز نتونستم ازش فرار کنم! فضای سالن نیمه تاریک بود و با حرکت چند رقص نور روشن شد. با باز کردن در، حجم وسیعی از بوی نوشیدنی الکلی و سیگار و ادوکلنهای مختلف به صورتم خورد. تقریبا حدود پنجاه نفر پسر و دختر جوان و تعدادی زن و مرد مست، با صدای ناهنجار موسیقی تندی که به گوش می رسید در هم می لولیدند! اکثر ظاهری بسیار نامناسب داشته و تعدادی از اونها هم در گوشه و کنار سالن، با مردها نجوا می کردند




ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 1 شهريور 1393برچسب:, | 12:15 | نويسنده : زهره |

 

 اواسط سال تحصیلی بود که اون اتفاق کذایی افتاد. من سال آخر دبیرستان بودم و شدیدا در فکر کنکور! مدام با بچه ها، کتابهای مختلف تست می خریدم و درگیر مطالعه و تست زنی بودم. با توجه به اینکه رشته تحصیلی من ریاضی_ فیزیک بود ، کار برام کمی مشکلتر بنظر می رسید ، به همین خاطر تمام فکر و هدفم شده بود درس و دانشگاه! اون زمان ، شایان خودش هر روز، من رو تا مدرسه می رسوند و از این بابت خیالم راحت بود. بعد از رفتن شماها ، اون بیشتر از هرکس ، تنهایی و بهانه گیری های من رو درک میکرد ، به همین خاطر خودش رو به من نزدیک و نزدیکتر کرد .بقدری صمیمی شده بودیم که حتی یک لحظه رو هم برای باهم بودن از دست نمی دادیم .شایان توی درسهام فوق العاده سختگیر بود و از هر روشی برای یادگیری من استفاده میکرد.



ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 18 مرداد 1393برچسب:, | 13:42 | نويسنده : زهره |

 با سرعتی باور نکردنی خود را به خانه رساندم .حال غریبی داشتم .با خستگی مفرطی وارد شدم و با تعجب


دریافتم که کسی در خانه نیست .یادداشت مادر که همیشه بر روی در یخچال نصب می شد ، انتظار مرا می کشید شیدا جان! ما منزل دایی منصور هستیم .اگر خسته نیستی بیا، در غیر اینصورت با ما تماس بگیر»

شماره منزا دایی را گرفتم . صدای مهران از آنطرف خط به گوش می رسید:




ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 13 مرداد 1393برچسب:, | 12:15 | نويسنده : زهره |

 

 پلکهایم را با صدای بلند شایان که با سرخوشی، ترانه ای را زمزمه میکرد گشودم .با نگاهی به ساعت، با



عجله پائین پریدم .با همان سرعت دست و صورتم را شستم و به آشپزخانه رفتم

-
سلام صبح بخیر!

-
سلام دختر قشنگم، صبح تو هم بخیر

-
درود و سلام بر دوشیزه سحر خیز شاغل! چه عجب امروز بدون اینکه مامان صدات کنه بلند شدی!

سرحالی او به من هم سرایت کرد و شکلکی برایش در آوردم .



ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 6 مرداد 1393برچسب:, | 10:52 | نويسنده : زهره |

 رمان چشم هايي به رنگ عسل

 

پلکهایم را بسختی روی هم فشردم و با عصبانیت ، سعی کردم که بخوابم .دقایق کند و کشدار می گذرند ، سرم به اندازه چند کیلو سنگین شده است! این بی خوابی های شبانه، گاهی گریبانم را می گیرد و بشدت کلافه ام می کند .پلکهای متورمم را به زحمت می گشایم و بساعتی که روی میز کنار تخت قرار دارد، نگاه می کنم.آه از نهادم بلند میشود ! دو و سی و پنج دقیقه بامداد را نشان می دهد و این به آن معناست که تلاش نفسگیر من برای خوابیدن ، بی نتیجه مانده است!





ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 4 مرداد 1393برچسب:, | 10:16 | نويسنده : زهره |
صفحه قبل 1 صفحه بعد