برف سفید از حوصله ی ابر سیاه خارج بود
می چرخید
و
می گردید
و
زمین همه ی حساب و هندسه اش را بر هم زد
آب شد
رو سیاه شد
و
بالاتر از سیاهی رنگی نیست
برف سفید نشست...
به عزای خود!
چه بازی های تلخی دارد این چرخ!
چرا بر شهر ببارد؟
نه خاکی که بوی باران بگیرد
نه سقفی که صدایش را بشنود
نه چشمه ای که بجوشد
نه چشمی که تر شود
نه دلی...
که بلرزد.
باران
زد
به در و دیوار
...
باز در ها بسته
پنجره ها دیوار
دیوار ها بلند
...
سفرنامه ی باران
به بلندای آسمان با شکوه
به مساحت زمین غم بار
روزهايي كه مي بينمت ، نفسم مي گيرد
و روزهايي كه نيستي ، دلم
اما تو باش ...
تحمل اولي آسان تر است ...
دو صد منزل گفتيم عاشقيم و دگر هر چه باد ا باد
آغاز كرده سفر را به نام او
با كلوله بار ، باور و ايمان ، از ابتدا با دست هاي گره كرده، با يقين در جستجوي آنكه بپوييم راه او
در آرزوي آنكه بخوانيم ، نواي عشق مقصد ، رسيدن تا قله هاي نور در هر نفس ، اميد ،
با هر قدم ، سلام آيين لب ، دعا تنها به شوق رسيدن
نمي رويم ما عاشقان ِ مسير ِ سعادتيم
دلدادگان ِ همسفران ِ رفيق ِ راه ما ، واژه واژه محبت سروده ايم
هرگز مباد ، شكوه ز خار ِ كنار ِ گل
خرسند از آنكه خارهاي جهان ، گل نموده اند !
با چشم دل ، چه آيه هاي فراوان كه ديده ايم
دلم آغوش مي خواهد...
نه مرد
نه زن
خدايا... زمين نمي آيي؟؟؟
دليل تنهايي مان اينست
دلمان پيش كسي است كه حواسش پيش ما نيست
و حواسمان پيش كسي است كه دلش پيش ما نيست
خدايا!
راهي نمي بينم
آينده پنهان است
اما مهم نيست
من هرگز نگذاشته ام و نمي گذارم
روي نيمكت خاطراتم به غير از تو هيچ كس بنشيند
حتي غبار ...
يك عمر قفس بست مسير نفسم را
حالا كه دري هست مرا بال و پري نيست
حالا كه مقدر شده آرام بگيرم
سيلاب مرا برده و از من اثري نيست
بگذار كه درها همگي بسته بمانند
وقتي كه نگاهي نگران پشت دري نيست .
خوب ببين ...
زندگي زيباست ...
رنگا رنگ ...
روزها خوبند ...
ماه ها بهترند ...
و سالها عالي ترند ...
مي گذرند ...
و تو تمامي خوبي ها را تجربه ميكني ...
قدم هايت كه ايستاد ...
روبروي ِ خدايي ...
روي ِ ماه ِ خدا را همانجا ببوس
امروز درختي را بعد از يكسال ديدم ، خشكيده بود
گفتم: درخت تو چرا خشكيده اي؟
گفت: بعد از آن روز كه تو رفتي رفيقت را با ديگري ديدم كه زير سايه ام مينشست و به " تو " ميخنديد!
امشب دلتنگیم را
به باد خواهم سپرد ،
و غمم را
به دوش کوه،
و اشکم را
به دریا،
شاید
در استتار آخرین خورشید ،
بر قلبم نوری دوباره بتابد...
پروردگارا
پناهم باش تا مظلوم روزگار نباشم !
رهایم نکن تا اسیر دست روزگار نگردم !
یاورم باش تا محتاج روزگار نباشم !
بال و پرم باش تا که مصلوب این روزگار نگردم !
همدمم باش تا که تنهای روزگار نباشم !
کنارم بمان تا که بی کس روزگار نگردم !
مهربانم بمان تا به دنبال روزگار نامهربان نباشم !
عاشقم بمان تا عاشق این روزگار پست و بی حیا نگردم !
و خدایم باش تا بنده این روزگار نباشم !
این روزها
دلم اصرار دارد
فریاد بزند
اما...
من جلوی دهانش را می گیرم،
وقتی می دانم کسی تمایلی به شنیدن صدایش ندارد!
این روزها من ...
خدای سکوت شده ام
خفقان گرفته ام تا آرامش اهالی دنیا،
خط خطی نشود!
سکوتی می کنم به بلندی فریاد ...
فریادی که فقط و فقط خدا آگاه باشد
از راز دلم
از این روزهای تنهایی و دوری و ...!
حسرت ، که در این هجــــــــــوم تاریکی
صدای دل هم به جایی نمی رسد!
ميگويند : خوش به حالت !
از وقتي كه رفت خم به ابرو نياورده اي
نميدانند بعضي دردها " كمر " خم ميكنند نه " ابرو "
به پشتكار سنگ تراش توجه كنيد:
چگونه وي سنگ به آن بزرگي را مي شكند و به آن شكل مي دهد.
او هر سنگ سختي را با تيشه مي تراشد.
ضربه اول حتي خراشي جزئي هم بر سنگ وارد نمي كند ،
اما او پشت سر هم صدها و يا هزاران ضربه مي زند.
حتي در مواقعي كه حركات او بيهوده به نظر مي رسند دست از تلاش بر نمي دارد
زيرا مي داند كه اگر كسي فورا به نتيجه نرسد معني اش اين نيست كه پيشرفت نمي كند.
پس او از زدن ضربه دست نمي كشد. زماني فرا مي رسد كه سنگ دو نيم مي شود.
آيا فقط ضربه آخر مؤثر بوده است؟
البته خير.تلاش مستمر او نتيجه داده است.
فقط براي خودم هستم" من "
خود خودم ...
نه زيبايم و نه عروسكي و نه محتاج نگاهي ...
براي تو كه صورتهاي رنگ شده را مي پرستي نه سيرت آدم ها را ، هيچ ندارم
راهت را بگير و برو
حوالي " من " توقف ممنوع است ...
هر از گاهي خودت را هرس كن ، شاخه هاي اضافيت را بزن...
پاي تمام شاخه بريده هايت بايست
تمام سختي هايت ، درد هايت
باغباني كن خودت را ، خاطرات بدت را
سبك كن فكرت را ، از هر چه آزارت مي دهد
رياضيدان باش ، حساب و كتاب كن ، خوبيهاي زندگيت را جمع كن
آدم هاي بدِ زندگيت را كم كن
همه چيز خوب مي شود
قول ... خوب مي شود
امروز هر چه قدر بخندي و هر چه قدر عاشق باشي ، از محبت دنيا كم نمي شود
پس بخند و عاشق باش
كسي به تو خرده نمي گيرد
پس شادي بخش باش
امروز هر چه قدر كه نفس بكشي ، جهان با مشكل كمبود اكسيژن مواجه نمي شود
پس از اعماق وجودت نفس بكش ...
امروز هر چقدر خدا رو صدا كني ، خدا خسته نمي شود
پس صدايش كن
او منتظر توست
او منتظر آرزوهايت ، خنده هايت ، گريه هايت و عاشق بودن هايت است
امروز امروز است.امروز جاودانه است و امروز زيباترين روز دنياست
یه احساس عجیبِ دیگه می خوام
همونی رو که قلبم میگه می خوام
یه صبح دیگه و یه حال تازه
یه رویایی که آرامش بسازه
یه احساس عجیبِ دیگه می خوام
که پیدا شه میونِ اشکِ چشمام
دلم می خواد روی ابرا بشینم
تا دنیا رو از این بهتر ببینم
خدایا قلب من پیش تو گیره
کنار تو همه چی بی نظیره
می تونم غصه رو از هم بپاشم
می تونم عاشقِ خورشید باشم
کنار تو همه چی خوب میشه
می تونم عاشقت باشم همیشه
دلم قرصه به خورشید و به ماهت
دلم قرصه به گرمای نگاهت
معلممان مي گفت:
زير كلماتي كه نمي دانيد خط بكشيد ...
حالا بعد از اين همه سال ...
اين همه عمر ...
اين همه كتاب ...
به زير همه دنيا خط مي كشم ...
خدايا !
خوشبختي را ديروز به حراج گذاشتند
حيف كه من زاده ي امروزم
خدايا !
جهنمت فرداست
پس چرا امروز ميسوزم؟؟؟
مي لرزم ...
سرد بود آب پاكي كه روي دستانم ريختي ...
كتاب سرنوشت براي هر كسي چيزي نوشت
نوبيت به ما كه رسيد قلم افتاد ...
ديگر هيچ ننوشت !
خط تيره گذاشت و گفت:
تو باش اسير سرنوشت ...
ﺷﺐ ﺍﺳﺖ ﮐﻠﻨﺠﺎﺭ ﻣﯿﺮﻭﻡ …
ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺎ ﺩﻟﺘﻨﮕﯿﻬﺎﯾﻢ …
ﺑﺎ ﻗﻠﺐِ ﻟِﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ …
ﺑﺎ ﻏُﺮﻭﺭِ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺍﻡ …
ﺳﺮﺍﻏﺶ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﻡ …
ﻧﮕﯿﺮﻡ ... ﺑﮕﯿﺮﻡ ...
ﻧﮕﯿﺮﻡ …
ﻧﺰﺩﯾﮏِ ﺻﺒﺢ ﺍﺳﺖ …
ﺩﻝ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺯﺩﻡ …
ﻣﺸﺘﺮﮎِ ﻣﻮﺭﺩِ ﻧﻈﺮ ﺩﺭ ﺣﺎﻝِ ﻣﮑﺎﻟﻤﻪ ﻣﯿﺒﺎﺷﺪ !!
گفت دعا کن می آید،میماند...
گفتم:آنکه با دعایی بیاد،به نفرینی میرود...
خواستی بیایی،خواستی بمانی.
با دعا نیا...
با دل بیا با دل بمان...
سکوت کمر فکرم را شکست…
خسته ام…
از تظاهر به خندیدن،به بودن،به صبر،به ایستادگی…
کاش میشد به عزراییل رشوه داد…
اینجا !!!
در این سرزمین خاکی
پر است از ادم هایی که مرا نمی فهمند و فقط ترجمه ام می کنند…
آن هم به زبان خودشان…
خسته ام
مراقب غرور وکبرخودتان باشید؛
برگها همیشه موقعی می ریزند که فکر می کنند طلا شده اند
من نا اميد نيستم
هر شب پر از اميد ميخوابم
هر شب ميخوابم به اميد اينكه ديگر بيدار نشوم !!!
خيلي دلتنگت شده ام
اما نميدانم خيلي را چگونه بنويسم كه " خيلي " خوانده شود...
گاهي احساس ميكنم
گذشته و آينده آنچنان سخت از دو طرف فشار وارد ميكنند
كه ديگر جايي براي حال باقي نمي ماند
غمگین مشو عزیز دلم
مثل هوا کنار توام
نه جای کسی را تنگ می کنم
نه کسی مرا می بیند
نه صدایم را می شنود
دوری مکن
تو نخواهی بود
من اگر نباشم
چیزی دارد تمام می شود
چیزی دارد آغاز می شود
ترک عادت های کهنه
و خو گرفتن به عادت های نو
این احساس چنان آشناست،
که گویی هزاران بار زندگی اش کرده ام
می دانم و نمی دانم!
آري ؛ تقصير از من است
آن زمان كه گفتي قول بده هميشه كنارم بماني
يادم رفت بپرسم كنار خودت يا خاطره هايت ... !!!
بزرگترين طراح زندگي شما ، خودتان هستيد
خواه به اين موضوع ، توجه كرده و خواه نكرده باشيد.
تجارب خود را مانند پارچه بزرگي در نظر آوريد كه مي توانيد آن را مطابق هر الگويي كه دوست داريد ،
ببريد و بدوزيد و هر روز كه مي گذرد ، نخي به تار و پود اين پارچه افزوده مي شود...
آيا اين پارچه را به صورت پرده اي در مي آوريد تا در پشت آن پنهان شويد
يا اينكه از آن قاليچه اي جادويي مي سازيد تا با آن به اوج ملكوت پرواز كنيد؟
آيا اين پارچه را چنان طرح مي كنيد كه خاطرات مثبت و نيروبخشتان در مركز اين شاهكار ، واقع شود؟
مي شود دوستم باشي؟
طلوع كه سر گرفت بگويي : روزت زيبا
غصه ام گرفت بگويي : هستم
دلگير بودم بگويي : مي شنوم
دلم مي خواهد باشي ، جاي همه نداشته هايم !
بيا كلاغ
مي رسانمت!
من به آخر قصه نزديكم ...
خوش به حال من و دريا و غروب و خورشيد
و چه بي ذوق جهاني كه مرا با تو نديد
رشته اي جنس همان رشته كه بر گردن توست
چه سر وقت مرا هم به سر وعده كشيد
به كف و ماسه كه نايابترين مرجان ها تپش تبرزده مرا مي فهميد
آسمان روشني اش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشيد كه خود را به دل من بخشيد
ما به اندازه هم سهم ز دريا برديم
هيچكس مثل تو و من به تفاهم نرسيد
خواستي شعر بخوانم دهنم شيرين شد
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشيد
منكه حتي پي پژواك خودم مي گردم
آخرين زمزمه ام را همه شهر شنيد
وقتي اشك هايم بر روي زمين ريخت تو هرگز نديدي كه چگونه مي گريم.
تو دلم را با بي كسي تنها گذاشتي و چشمانم را به انتظار نگاهت گريان گذاشتي...
امروز هم مي گريم
براي حسرت لحظه هاي كلامم در حضور سكوت تو
و براي كلام بي ترديدت در نجواهاي صبحدمان تشويش من
اما اينبار در اين رويا ، سكوتي از من تا من جاريست.
سكوت ميكنم و عشق ، در دلم جاري است
كه اين شگفت ترين نوع خويشتن داري است
تمام روز ، اگر بي تفاوتم ؛ اما شبم قرين شكنجه ، دچار بيداري است
رها كن آنچه شنيدي و ديده اي ، هر چيز بجز من و تو و عشق من و توتكراري است
مرا ببخش!بدي كرده ام به تو ، گاهي كمال عشق ، جنون است و ديگر آزاري است
مرا ببخش اگر لحظه هايم آبي نيست
ببخش اگر نفسم ، سرد و زرد و زنگاري است
بهشت من! به نسيم تبسمي درياب
جهان ِ جهنم ما را ، كه غرق بيزاري است

گاه مي انديشم ، گاه سخن مي گويم و گاه هم سكوت مي كنم. از انديشيدن تا سخن گفتن حرفي نيست. از سخن گفتن تا سكوت كردن حرف بسيار است. در اين باور آنكه سخن را با گوش دل شنيد سخن سخني نغز و دلنشين می شود. اينبار نيز خواستم انديشه كنم ، سخن بگويم. خواستم سكوت كنم تا سكوت سخن را براي دل خود به تصوير بكشم. اي عزيز سفر كرده ، گر به آشيانه ام سفر كردي ، سكوتم را پاسخ ده...
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان
شعر و ادب و عرفان و آدرس http://www.sheroadab-zt.loxblog.com لینک نمایید
سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
خبرنامه وب سایت:
آمار
وب سایت:
بازدید دیروز : 15
بازدید هفته : 74
بازدید ماه : 636
بازدید کل : 99966
تعداد مطالب : 1102
تعداد نظرات : 48
تعداد آنلاین : 1
Alternative content