اگر به جاي هر دعايي كه كردم
يك قدم بر ميداشتم
الان در كنار خدا بودم ...
خدايا !
خورشيد را به من قرض ميدهي؟
از تو كه پنهان نيست
سرزمين خيالم سالهاست يخ بسته است...
ممكن است گاهي گريه كنم ، ولي هيچگاه در تنهايي گريه نمي كنم
خدا اينجاست
اشك هاي مرا پاك مي كند ،
چون ... قلب من خانه ي خداست
ممكن است گاهي بيفتم و بلغزم ، اما هرگز در سقوط تنها نمي مانم
خداوند هست و مرا بلند مي كند...
گنجشكي مي خنديد به اينكه چرا هر روز ، بي هيچ پولي برايش دانه مي پاشم ...
من مي گريستم به اينكه حتي او هم محبت مرا از سادگي ام مي پندارد ...
خيلي سخته كه بخواي با آب خوردن ، بغضت رو بفرستي پايين
اما يه دفعه اشك از چشمات جاري بشه ...
باران می بارد چشم هایم را می بندم و سعی می کنم لبخند خدا را مجسم کنم
شاید لبخند کویر وقتی تشنه می شوند یا لبخند گل ها وقتی سیراب می شوند
ترنمی از لبخند خدا باشد
خدایا از لبخند کویر و گلها چیزی هم نصیب دل شکسته ی من کن!
گفتـــــه بـــــودم:
بــی "تــو" سخت میـگـذرد!
حـرفـــم را پــس مـی گیـــرم.
بــی "تــو" انگــــار اصـلا نمـی گـــذرد!
خدا همون حس قشنگيه كه موقع شادي داريم ...
خدا همون حس شرمندگي اي هست كه موقع گناه داريم ...
خدا همون قدرتيه كه يك مادر واسه مراقبت از بچه هاش داره ...
و خدا همون باوريه كه به قدرت يك پدر ميشه داشت ...
روزاي باروني قطره هاي بارون رو بشمار
اگه بند اومد روي رفاقت من حساب كن
نه كم مياد و نه بند مياد.
يك اسم در ذهنم حك شده
يك عكس در چشمانم قاب گرفته شده
و هزاران خاطره در قلبم خاك ميخورند
من هنوز پرم از نقش تو.
سكوت و صبوري ام را به حساب ضعف و بي كسي ام نگذار
دلم به چيزهايي پاي بند است كه تو يادت نمي آيد ...
تلنگري بزني ، آوار مي شوم ...
شكستني تر از آنم كه محتاج سنگي باشم.
زندگي زيباست چشمي باز كن
گردشي در كوچه باغ راز كن
هر كه عشقش در تماشا نقش بست
عينك بدبيني خود را شكست
هيچ جاي دنيا ، آنقدر شلوغ نيست ، كه نتواني با خدايت خلوت كني ...
و هيچ خلوتي ، به شلوغي احساس با خدا بودن نيست ...
خدايا ...
آغوشت را امشب به من مي دهي؟
براي گفتن چيزي ندارم
اما براي شنفتن حرف هاي تو گوش بسيار ...
مي شود من بغض كنم
تو بگويي: مگر خدايت نباشد كه تو اينگونه بغض كني ...
مي شود من بگويم خدايا؟
تو بگويي: جان ِ دلم ...
مي شود بيايي؟
تمنا مي كنم ...
خدايا...
جاي تو هرگز در جان من خالي نيست
نه در لحظه هاي پر شَرم خطا
نه در تنگناي به اجابت نرسيدن دعا
و نه در هياهوي دلخواه ترين ثانيه ها ...
آنقدر هستي كه بودنت از ياد نمي رود
تنها گاهي از بسياري اندوه
نام تو در سكوت مي ماند
و راه فرياد را نمي يابد...
اما اگر از بودنم جز ذره اي نماند
آن ذره تو را عاشقانه مي خواند !!!
وقتي تمام شهر
ديگر دري به روي تو ، خود را نمي گشود
دستان گرم رفيقي نيافتي
آغوش مهر كسي ، عاشقت نشد
با آن دل شكسته ، كسي مهربان نبود
وقتي كه كوبه هاي نكوبيده اي نماند
پس از آفرینش آدم خدا گفت به او: نازنینم آدم...
با تو رازی دارم...
اندکی پیشترآی ...
آدم آرام و نجیب ، آمد پیش
زیر چشمی به خدا می نگریست ...
محو لبخند غم آلود خدا ! .. دلش انگار گریست ...
ياد من باشد
دو ركعت راز بگويم با او
و بخواهم از او ، كه مرا دريابد
و دل از هر چه سياهي ست ، بشويم فردا
روزن دل بگشايم بر عشق ، تا كه آن نور بتابد بر دل ، تا دلم گرم شود ، يخ دل آب كنم ، تاكه دلگرم شوم
قصه ای دارم!
غصه ام در دل آن جامانده
گاه گاهی دل من میگیرد
بیشتر هنگام غروب
در همان وقت خدا نیزپر از تنهایست
جز خدا نیز کسی تنها نیست
وخدایی که در این نزدیکیست
در همین لحظه به هنگام طلوع
که اذان سردادند
من وضو خواهم ساخت…
اشک چشمانم را
تابه سر منزل زیبای حقیقت برسم…
میگویند یک روزی هست
که چرتکه دست میگیرند و حساب و کتاب میکنند
و آن روز تو باید تاوان آنچه با من کردی را بدهی!
فقط نمیدانم
تاوان دادن آن موقع تو، به چه درد من می خورد!؟
از خانه آمدم كه بيايم مگر تو را از ترس آنكه ، گم نكنم راه خانه را
من خرده هاي نان به پشت سرم ريختم به شوق شايد كه خرده نان باشد نشان راه
اما به پشت سر كه نظر كرده ، ديده ام گويا تمام خرده نان ريخته در اين مسير را گنجشگكان خُرد با يا كريم پشت سر ، بر چيده خورده اند
آري هزار شكر
تنها كه باشي ، تفريحت ميشه نگاه كردن به صفحه مانيتورت
بدون اينكه بدوني ساعت ها ميگذره ...
امروز كسي از من پرسيد چند سال داري؟
گفتم: روزهاي تكراري زندگيم را كه خط بزنم
كودكي چند ساله ام!
تو زندگي از يه جايي به بعد ديگه بزرگنميشي ؛ پير ميشي !
از يه جايي به بعد ديگه خسته نميشي ؛ ميبري !
از يه جايي به بعد ديگه تكراري نيستي ؛ زياديي !!!
يه سري از حرفها هستند كه امكان نداره بشه به گفتار تبديلشون كرد؛
اين حرفا معمولا به اشك تبديل ميشن...
از ديگران بپرسيد يك شب چند روز ميگذرد؟
مطمئن باشيد كساني كه به شما ميخندند آدم هاي تنهايي نيستن!
آفتاب با طلوعش امید دوباره دیدن تو را بر دلم ننشاند
و غروب حسرت دیدار تو را با خود به پشت کوهها نبرد...
می روم جایی که گلی به عشق تو جوانه نزند...
و پرنده به خیال تو آواز سر ندهد...
می روم جایی که آسمانش به رنگ آسمان تو نباشد...
جایی که آدمهایش به جای بی تفاوتی صمیمیت را به یکدیگر هدیه دهند...
جایی که عشق رنگ نباخته باشد و دل ها به یاد هم در تپش باشد...
بعضي ها گريه نمي كنند اما ...
از چشم هايشان معلوم است كه اشكي به بزرگي يك سكوت گوشه چشمشان به كمين نشسته ...
هي پاييز ابرهايت را زود بفرست
شستن اين گرد غم از دل من
چندين پاييز باران ميخواهد ...
کجای قصه زندگی من نوشته بودی نامت را؟ ابتدا یا انتها؟
روزی زود آمدی و زود رفتی. روز دیگر دیر آمدی و میخواهی باشی. در این کویر خشک و سرد که احساسم را خشکانده کجا می خواهی بایستی. بی احساس برگی بر درخت نمی ماند و جوانه ای ریشه نمی دواند در دل هیچ زمینی. توی کدامین گلدان این بذر پر از عشق را بکارم تا بروید و جوانه زند و باز زندگی لبخندی دیگر زند . اینجا همه جا خشک خشک است. سرد سرد.
دلم براي پاييز خودم تنگ شده
دل پاييزي خودم
كاش اشكي بود دلم را ميشست
اين روزها آسمان دلم ، آنقدر ابريست كه پاييز هم براي آمدنش استخاره ميكند.
رد پاي عطر پاييز را ميگيرم
كوچه به كوچه
رويا به رويا
در انتهاي كوچه باغ به جاي خاليت ميرسم
چه سخت است حضور عطر تو ميان برگ هاي پاييز زده !
شاخه با ريشه خود حس غريبي دارد
باغ امسال چه پاييز عجيبي دارد
غنچه شوقي به شكوفا شدنش نيست
با خبر گشته كه دنيا چه فريبي دارد
نمي شود تو خداي من باشي و حضور ديگري خلوت خيالم را بر هم زند
نمي شود تو جانبخش من باشي و انبوه دردهاي در هم تنيده جانم را بكاهد
نمي شود تو عاشق من باشي و عشق در نگاه و كلام من جاري نباشد
فانوس اشك هايتان را روشن كنيد
ماه غريبي شهيد نينواست.
فرشته ها از امشب صبوي غم مي نوشن
دوباره اهل جنت پيرهن سياه مي پوشن
اردوي محرم به دلم خيمه به پا كرد
دل را حرم و بارگه خون خدا كرد
تا دل ز غم تو گشت بي تاب حسين
اين چشم تهي نگشت از آب حسين
عمري است نيازمند اين درگاهم
يك لحظه گداي خويش درياب
آنان كه به گوش دل شنيدند تو را
رفتند و به پاي دل رسيدند تو را
آن كوردلان كه بر دلت تير زدند
ديدند تو را ، ولي نديدند تو را
دلم مست و لبم مست و سرم مست
بخون اي دل كه صبرم رفته از دست
بخون اي دل محرم اومد از راه
بخون اجر تو با عباس بي دست

گاه مي انديشم ، گاه سخن مي گويم و گاه هم سكوت مي كنم. از انديشيدن تا سخن گفتن حرفي نيست. از سخن گفتن تا سكوت كردن حرف بسيار است. در اين باور آنكه سخن را با گوش دل شنيد سخن سخني نغز و دلنشين می شود. اينبار نيز خواستم انديشه كنم ، سخن بگويم. خواستم سكوت كنم تا سكوت سخن را براي دل خود به تصوير بكشم. اي عزيز سفر كرده ، گر به آشيانه ام سفر كردي ، سكوتم را پاسخ ده...
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان
شعر و ادب و عرفان و آدرس http://www.sheroadab-zt.loxblog.com لینک نمایید
سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
خبرنامه وب سایت:
آمار
وب سایت:
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 39
بازدید ماه : 601
بازدید کل : 99931
تعداد مطالب : 1102
تعداد نظرات : 48
تعداد آنلاین : 1
Alternative content